to be romantic

to be romantic

درخت جهالت

درخت جهالت




چنين حكايت كنند كه شيخ ما را گفتند در فلان بلاد درختی بود كه

همی مردم نادان بر آن نذر كنند و نياز برند خروار خروار به

سكه های يك ميليون تومانی و سهام دولت مهر ورزی ! و از

يارانه خويش بريده و بر شاخه آن درخت همی آويخته از بهر

ادای نذر و قضای حاجت . تا جاييكه كارت های اعتباری بر

آن دخيل مي بستند و سهميه بنزين خويش را بر پايش مي ريختند

تا دل درخت بر رحم شود و حاجتشان روا سازد ...

شيخ ما بر آشفت و با حالی ديگرگون تبری برداشته و سوی آن

درخت كه از قضای از ايادی استكبار جهانی بود و خون ملت

می مكيد و دار و ندارشان به ثمن بخس مي گرفت ، بشتافت تا

تيشه زند بر ريشه ی درخت منحوس ...

در ميان راه ابليس راه بر وی بست و گفت اي شيخ ، كجا روی ؟

شيخ ما گفت : برو كنار بابا حال نداری به تو چه آخه !!!

ابليس گفت كه من همی دانم تو سوی قطع آن درخت مي روی كه

من بر دستان خويش آن را كاشتم و با جهل ملت آن را آبياري كردم

و با آی كيوی پايينشان به آن كود دادم تا اكنون بدين تناوری گرديده

است . اي شيخ حيفت نمی آيد كه من خروار خروار از بي شعوريه

اين مردم بر آن هزينه كردم ؟ می خوای به ضربتی آن را انداخته و

ما را از نان خوردن بيندازی ؟ ای شيخ بدين زمان كه نان لواش به

نازكي كاربن و به قيمت ارث پدرم مي باشد اين نه جوانمردی باشد !

شيخ گفت : دري وری نباف كه من منصرف نمي شوم و همی می دانم

كه حتی تحريم ها نيز زير سر اين درخت فلان فلان ( كلمه ی اصلی

به دليل رعايت شئونات اسلامي حذف گرديده است ! تا سوگند

بي روسری و پابرهنه ندود وسط حكايت ما و بگويد كه : علی آقا

خيلي بي ادبيييی و بعد هم از آن آدمكهای سرخاب سفيداب بر ما بنهد ! )

می باشد .

القصه ... شيطان كه عزم شيخ ما را جزم بديد بدو گفت : مگه از رو

جنازه من رد شی ! و دستش دراز كرد تا با شيخ ما مچ بيندازد و كشتی بگيرد .

شيخ ما كه در فن كشتی و دعوای چاله ميدانی ، دست جكی جان را از

پشت همی بسته می بود با يك ضربت آبدوليو آپچاگی ( به زبان خودمانی

جفتكی آنچنانی ! ) شيطان را بر عقب رانده و بر راهش ادامه داد .

شيطان كه ديد حريف اين شيخ قلچماق نمی گردد دوباره بر نزد او شد

و گفت : يا شيخ . گيرم كه تو اين درخت انداختی . آيا فكر كردی همه

بدی ها و نافهمی ها و كج روی ها را نيز بينداختی ؟ بر تو عهد می بندم

كه آفتاب سومين روز غروب نكرده اينان درختی ديگر خواهند نشاند قوی

تر و محكم تر از اولی . چنان كه از قديم گفته اند : تاكنون هيچ بدی نرفته

مگر آنکه بدترش آمده و هیچ استثمارگری نرفته مگر آنکه نفر بعدی به اسم

آزادی یوغ بردگی بر گردن خلق نهاده و کاه در پوستین خلق چپانده!

شيخ ما گفت : اينی كه الان گفتی چه ربطی داشت ؟ شيطان گفت والا

هيچ ربطي نداشت  همينجوری يه چی گفتم كه همينجوری يه چی گفته باشم !

علي ايحال تو از اين درخت بگذر و بر خانه ات شو . من هر روز قبل از

آنكه تو از خواب ناز برخيزي روزی ده سكه طلا بر زير بالش تو مي گذارم

و تو روزی دو سكه را خرج خود كن و مابقی را بر ملت سومالی و لبنان و

نوار غزه و فلسطین و بولیوی و غیره  ارسال نما كه گفته اند : چراغی كه

بر خانه رواست بر مسجد حرام است ...

شيخ گفت : من سخن تو را می پذيرم به شرطی كه بار آخري باشد كه

وسط حكايات ما از نزد خودت حرف های سياسی در وكنی ! وگرنه تو

را به شحنه و قاضی  می سپارم كه بلايی بر سرت آورند كه شيرينيه

چندين هزار سال عباداتت از دماغت به در آيد !

الغرض... شيخ ما بر خانه شد و تا يك هفته هر روز بر زير بالش خود

ده سكه طلا می يافت و چنان كيفور مي گرديد كه انگاری از بانكی امين

ايران زمين برنده جايزه ای ويژه گرديده است ...

تا اينكه در صبح روز هشتم  هيچ سكه ای را بر زیر بالش خود نيافت .

او را دوباره خشم گرفت و تبر به دست دوباره سوی درخت شتافت و

با خود گفت : تخم بابام نيستم اگه اين درخت رو امروز كلا تبديل به

خلال دندون نكنم !!

باز شيطان بر سر راه شيخ ما ظاهر شد و خواست مانع گردد و دوباره

بينشان نزاعی درگرفت و اينبار شيطان به راحتی بر شيخ ما فايق آمد و

چنان شاد شد كه انگار برنده ی مسابقات انتخابي المپيك لندن گشته است ...

شيطان خنجر بيرون كشيد تا شيخ ما را مسافر ديار باقی نمايد و شيخ

گفت : اين چه حال است ؟ چرا من آن بار براحتی بر تو چيره شدم و

امروز تو مرای چون خس و خاشاكی كه اصلا به حساب نمی آيند بلند

كرده و بر زمينم كوفيتی ؟

شيطان گفت : يا شيخ ؛ تو بر هر كه لات باشی بر ما اكنون شكلات

می باشی ! تو آنروز چون نيتی از برای خدای يزدان پاك و خالص داشتی ،

اگر تمام نيروهای زمين هم مقابل تو مي ايستادند تو بر همه آنان پيروز

مي گشتی . ليكن امروز خشم تو برای خدا نيست . بل برای سكه هايی

است كه از دست داده ای چنانكه  شيخ الشيوخ فرمود : اتوبوس از

ميني بوس بزرگتر است و این سخن چنان بر مریدانش شیرین آمد که

باد فتق را در غبغب انداختندی و به هوش و ذکاوتش بالیدندی و شد

سوال امتحان نهایی!

هان اي دل عبرت بين ... اين حكايت از بهر آن آوردم كه بدانی و

آگاه باشی :

گر بود انديشه ات گل گلشنی

ور بود خاری تو هيمه گلخنی ...

تا حكايتي ديگر و پندی بهتر ، درود و صد بدرود ...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: محمد عابدی ׀ تاریخ: پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش امدید


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , doosetdaram1000ta.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM